سلام

یکی از آشنایان غریبم پیغام(فکر کنم شما یه چیز دیگه میگین) گذاشته بود و تو اون از یه کارای قدیمیم گفته بود ،نمی دونم شاید بعضی وقتا ،بعضی حرفا مثل داروهای گیاهی مادربزرگ که از تو صندوقچه قدیمیش بهمون میداد ،یه کم این تنهایی بی درمون رو تسکین بده:

دروغ که میگویی دستانت می لرزد

و آخرین پک سیگار ریتم تند چشمهایت را

                                   محو میکند

آخرین تماشاگر نمایش از روی صندلی شماره ۱۳ بر می خیزد

"سلام آقای براد پیت ،لطفا دروغ بگویید" 

هواي امروز بد جوري هواييم كرده نميدونم عصري كه مثل نديد بديدا زير بارون قدم ميزدم و آدمهايي روميديدم كه از ترس خيس شدن اونم با اين بارون بي رمق تابستوني خودشونو مثل لاكپشت زير چتراي لاكي شكلشون قايم كرده بودن لجم گرفت و دوست داشتم اونقدر بباره كه از رو برن و. . .

كارم جوري كه اصلا با خودم جور نيست يعني در واقع من با اون جور نيستم وبدردش نميخورم .خيلي سخته اينكه درست موقعي كه بايد چهار چشمي مواظب پروازا باشي كه تو اين هواي خراب سالم و به قول معروف safe بشينن يه دفعه دلت بگيره وهواي يه دل سير شهيار قنبري كني . . . .

قرار نبود يا بود نميدونم ولي كاش ميشد هنوز بدور از اين ملال لعنتي كه مثل هواي دم كرده يه معدن مخروبه منگ مون كرده صورتمون رو بچسبونيم به شيشه هاي بارون خورده پنجره وآدمهاي خيس اونورشو با لذت تماشا كنيم . .  .

خيلي وقته دلم براي اون بارون اون پنجره اون آدمها تنگ شده . شما هم ؟!   

این سیگار را که بگیرانی

     مرد هم آخرین شعرش را حراج کرده

با خیال راحت میتوانیم

                     بساطمان را پهن کنیم روی این نیمکت نم گر فته

یک دل سیر حسرت حرفهای نگفته مان را بریزیم کف این پیاده رو

              ودلمان را خوش کنیم به خوشبختی لیلاهایمان با آن دیگری

پشت این چراغهای قرمز ،سبز،

میشوم مثل چشمهای شما که همیشه بهار است 

نگران نباشید خانوم از این پس لرزه ها کاری بر نمی آید

زمین لرزه قرنها دور از شما حوالی چشمان من اتفاق افتاده

که سالهاست دوخته شده اند به امتداد این خیابان بی درخت

                           دیگر مجالی برای دلتنگی نیست

به خودت که می آیی

              شب از خوابهایمان پریده و

پاییز نیامده لابلای چترهایمان گم می شود

این سیگار را که بگیرانی. . . .

حس چشمان شما رنگی از آهن دارد

گفته بودی غزل سنگ شنیدن دارد

اینکه دست دلتان پیش دلم وا بشود

مثل رویای محالی است که دیدن دارد

آب از آب تکان هم نخورد ، باور کن

سیب سرخی که حوا داشت چشیدن دارد

ایستگاه اتوبوس،مرد مسافر ،جمعه

کلماتی است که طعم نرسیدن دارد

کیف دزدیده به چشمان شما خیره شدن

حس یک میوه کال است که چیدن دارد

سایه ام پشت قدمهای شما می آید

همه اش دلهره ی دیر رسیدن دارد

نعمت سنگ شدن لایق هر آدم نیست

گفته بودی غزل سنگ شنیدن دارد.   

کافه کندو

مرد مردد به چهره دو سیاهپوش خیره می شود دارد بالا می آورد انگار هر چه را آن دو نفر از موقع تولد خورده اند دارند آروغ می زنند توی صورت مرد. می ترسد اگر او به موقع نرسد اینجا را ببندند و تا ساعت شش و نیم فقط یک ربع وقت دارد. تمام فکرش را متمرکز می کند که بتواند بنویسد اما مگر این سایه ها می گذارند. روی فکرهای او راه میروند و او صدای خرد شدن کلمات را زیر چکمه های سیاهشان می شنود، قرت. قرت . قرت.

دخترک پشت صندوق نگران به ساعتش نگاه می کند – باید بنویسم حضور او اینجا سایه ها را می راند از کافه – این را مرد می گوید و از دخترک خودکار می خواهد و پشت آخرین قبض پرداخت نشده اش شروع به نوشتن می کند: 

وقتی که می خواهم برای خودم خلوت کنم سعی می کنم به تو فکر نکنم که پریشانم می کنی با حضورت و واژه ها در ذهنم وحشی می شوند و هر کدام برای خود سازی می زنند تا بیایم آرامشان کنم حوصله خلوت سر می رود و رهایشان می کنم بین آدمهای اطرافم. بعضی وقتها دلم برایشان می سوزد. یک روز یکی از آنها را دیدم که روی شانه مردی نشسته بود که داشت فکر می کرد زنش گفته گوشت گوساله بگیرد یا گوسفندی بدون استخوان.

راستش دیگر توی چشم آدمهای اطرافم نگاه نمی کنم نمیدانم از ترس است یا از بی حوصلگی.  ترس از آدمهایی که بدون کلمه حرف می زنند و می ترسم بعضی وقتها که می بینم از دهانشان آتش شعله می گیرد و فکر می کنم همین الان باید به آتش نشانی زنگ بزنم تا بیایند این جزغاله های مفلوک را نجات دهند، اما همینکه چشم از چشمشان بر می دارم خاموش می شوند، آرام وبا وقار میشوند، خیلی ترسناک است اینکه نتوانی توی چشم آدمهای اطرافت نگاه کنی.

اما چشمان تو جیوه ای اند و این خاصیت چشمان توست که پراکنده میکند نگاهت را در شعله های کلمات و هرم آتششان را میگیرد، شاید به این خاطر است که دست به دامان تو شده ام تا شاید این کلمات جان بگیرند، دارند خفه ام میکنند، لگد می زنند، مشت می کوبند، اما بیرون نمی آیند.

حس بدی دارم این روزها و همه اش فکر میکنم تو هم مثل اینها شده ای، آتش میزنی واژه ها را و خاکسترشان را مثل یک شهروند مودب عق می زنی توی کاسه دستشویی تا محیط زیست را آلوده نکنی.

راستش کافه کندو هم مثل سابق نمانده، به خانم جوان پشت صندوق گفتم این اسم برای من نوستالژی است و او فکر کرد نوستالژی حتما اسم یک تابلو یا یک نویسنده است و شب هم حتما پزش را به رفقایش میدهد که عجب کتابی بود این کتاب نوستالژی. به او گفتم دلم می خواست وقتی اینجا می آیم یه گوشه دنج داشته باشد و چند تا صندلی لهستانی و او باز فکر کرد که صندلی لهستانی حتما مبلمان جدیدی است که فوری جواب داد دوست داشتیم همه رنگها و چراغها رو با صندلی ها ست کنیم اما . . . .و من لبخند میزنم.

دارد دیر میشود، سایه ها مثل سربازان هیتلر دارند کلماتم را می ریزند توی کورهای آدم سوزی. با این خیابانهای خالی هم بهانه ترافیک را نمیتوانم دلیل دیر آمدنت کنم و مثل این قهوه سر بکشم که کمی آرامم کند. نکند فراموش کرده ای قرارمان را از پس همه روزهای رفته و نرفته. اما این اولین و آخرین چیزی بود که من خواسته بودم: « 10 سال بعد کافه کندو ساعت 5/6 بعد از ظهر با همان نگاه مضطرب، بدون آرایش، حتی اگر شوهرت دوست داشته باشد تو همیشه آرایش کنی. »

میدانم که باور نمی کنی تلفنهای گاه و بیگاه با شماره های عجیب و غریب و با سکوتی لرزان که همیشه تو را دستپاچه می کرد کار من نبوده است. حتی روز عروسیت و باور نکن که من گریه نکرده ام .

از وقتی بر گشته ام تمام وجودم را ترس گرفته، نوشتن با واژه هایی که دیگر مال من نیستند برایم دست نیافتنی اند و آزار دهنده. من هر چه را که نتوانم بفهمم برایم آزاردهنده است حتی کلماتی که قبلا مال من بوده اند و حالا......

مرد حالا می داند که دیگر سایه ها رفته اند، ساعت هنوز خودش را به شش و نیم نرسانده. وسایلش را جمع می کند و آرام پله های کافه را پایین می رود و در انتهای خیابانی که به آتش نشا نی می رسد گم می شود. درست لحظه ای که زنی با نگاه مضطرب و بدون آرایش شماره آتش نشانی را می گیرد.

5 اسفند ماه 1386