برای سی و سه سالگی اش

ابلهانه تر از این نیست که این جمله ی کلیشه ای را دوباره تکرار کنم،"روزهای ملال انگیزی است . . . " اما چاره ای نیست و ملال همچون مه غم انگیز غروب، تمام  بندر را فرا گرفته است، بندری که ملوانان خسته اش را جز گیراندن سیگاری در گوشه ی کافه های کنار اسکله ،کاری از دست نمی آید .

انگار همه چیز در یک چرخه مدام گیر کرده ،مثل چرخ فلک های دوران کودکی که گاهی همبازی های بازیگوش آنقدر می چرخاندنش که . . . گریه می کردیم و آنقدر گریه می کردیم که یادمان می رفت سرمان گیج می رود.

اول اولش از ته دلت شروع می شود ،هی چنگ می زند هی چنگ می زند ،محلش نمی گذاری ،آرام نمی شود بالا می آید بالاتر و تو فرو می روی پایین تر ،دستانت کش می آید پاهایت خواب می رود،خواب ملوانان به دریا رفته و برنگشته را می بیند ،توی دلت زنان بندری برقع پوش مویه می کنند و چنگ میزنند. . . بالاتر می آید

کوره های آجر پزی یکی یکی گر می گیرند ،با آن دود کش های بلند ،همه را می خواهی بیرون بریزی اما نمی شود ،انگاری لانه کلاغها راه دود کش ها را بسته باشد ،نفس هایت به شماره می افتد و سرفه های مکرر دودکش ها راه شان را باز نمی کند . . . بالاتر و بالاتر

چیزی توی مغزت فرو می رود مثل زمینی که فصل شالیکاری باشد و شالیکاران با دقت و وسواس یکی یکی نشا ها را توی گل و لای فرو می کنند ،زنان بندر همچنان مویه می کنند برای ملوانان بر نگشته از دریا . . .