* نه در انتظار اعجازم، نه حادثه ای ،تا در چشم من منظره را به آتش بکشد

 

اتفاق يعني حادثه، يعني واقعه اي كه انتظارش را نداريم و پيش مي آيد و وقتي كه مي آيد پشتمان مي لرزد و ته دلمان خالي مي شود از هجوم روزهاي بد، از اينكه نبايد بترسيم ومي ترسيم و مي مانيم كه همه اينها را بايد به حساب كابوسهايمان بنويسيم يا ترس بچه گانه مان از تاريكي وسايه. . .

اما تو نه اتفاق بودي ونه حادثه . هنوز واژه ها جرائت روايتت را ندارند و لرزه بر وجودشان مي افتد از هرم چشمانت. . .

نمي توانم و نمي خواهم تو را ديگر گونه مجسم كنم . همه وجود تو براي من در چشمانت خلاصه مي شوند ،چشماني پر از التهاب وآرامش. . .

دلشوره ام اين روزها بيشتر مي شود و مي دانم تو هم آنروزها دلشوره داشتي  دلشوره هاي پدري كه يك اتفاق را انتظار مي كشد ،دلشوره اينكه بايد بماني و ببيني و پشتت نلرزد و ته دلت خالي نشود از هجوم رفتنهايي كه بر سرت آوار مي شوند . . .

روايت من از اتفاق تو در هيچ مقتلي نيامده و نخواهد آمد . . .

تو آنروز. . . در آن دشت. . . قبل از رفتنت تكه تكه شدي . . .

تكه اي از تو دستان برادر شد

تكه اي گلوي فرزند

تكه اي بغض خواهر

و تكه اي از تو را به آسمان بردند

                                           براي تسكين دلشوره هاي خداوند 

 

 

 

* سیلویا پلات 

. . . . قصه لب هاي يخ بسته كه خوندن نداره

  

 

َدلتنگیهایِ ما تمامی ندارد ...

دل دل زدنهایِ من هم ...

ولی ...

جایِ خالیِ حضورِ آرامت قصّهء دیگری است ...