. . . آدرسهای اشتباه هم دیگر گم نمی کند ما را
ما بزرگ شده ايم
يا اين درختها كوچك
كه ديگر نمي توانيم پشتشان قايم شويم
واز هيجان پيدا نشدن
صداي قلبمان را بشنويم
هميشه اتوبوسهايي كه مي آيند
يكي از صندلي هايشان
خالي است
وپاركهاي شهر
نيمكتي خالي دارند
براي نشستن كسي كه نيست. . .
انگار يك نفر هست كه اصلا نيست*
انگار عده اي هستند كه نمي آيند
انتظار زيادي است
از پياده روهاي بي خاصيت
همراهي كردن عابرانش را
تا پيچ اول
آنجا كه همه چيز تمام مي شود
مسافر ايستگاه آخر
دلهره شمردن ايستگا ه ها را ندارد
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
* امانتی از( بیژن نجدی عزیز)
+ نوشته شده در پنجم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 15:51 توسط میثم
|
از وقتی که بر گشته ام تمام وجودم را ترس گرفته ، نوشتن با واژهایی که دیگر مال من نیستند آزار دهنده است برایم،خفه ام میکنند کلمات . . . .