دلش را نمی دانست کدام گوشه دلش بگذارد
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود این کافه و صندلی های لهستانی زوار در رفته اش
وقتی اولین جمله این کافه رو نوشتم شاید اینقدر که امروز می فهمم اونو درک نکرده بودم ،بنماند هیچش الا. . .الان درست ساعت 4 صبحه من تمام دوستای که تو این کافه اومدن و رفتن رو به یاد میارم از کسایی که بودن و هستن تا دوستانی که بودن و نیستن و من هنوز دلتنگ عطر کلماتشونم .
من با این کافه زندگی کردم گاهی وقتا اینقدر مشکلات داغونم کرده که دست و دلم به هیچ کاری نرفته اما هیچ وقت نذاشتنم چراغ این کافه خاموش بشه چون فکر میکنم که اینجا برای خیلیا هنوز ارزش یه فنجان قهوه و یه نخ سیگار رو داره هنوز این کافه پاتوق دوستاییه که دلتنگ از این خیابونای شلوغ کنج یکی از همون میزای چوبی میشنن و بی هیچ حرفی سیگاری می گیرانن و از پله های کافه پایین می رن . هنوز هستن دیونه هایی مثل من که قرار 7/7/77 رو فراموش نکردن و منتظرن که اون بیاد
یه چیزی داره تمام وجودم رو فشار میده من هنوز فرق کابوس و خاطره رو نمی دونم اما خوب میدونم که اینجا سایه ها جرات دزدیدن خاطره ها رو ندارن اینجا خاطره ها موندن همونجوری دست نخورده که هر وقت دلمون گرفت و هواشونو کردیم صندلی لهستانی رو عقب بکشیم ویه دل سیر بغضامونو باهاشون آروم کنیم چراغ کافه کندو هنوز روشنه و این کافه چی هنوز بغض داره
از وقتی که بر گشته ام تمام وجودم را ترس گرفته ، نوشتن با واژهایی که دیگر مال من نیستند آزار دهنده است برایم،خفه ام میکنند کلمات . . . .