. . . قرار بود بنویسمت. . . هی مینویسم. . . هی پاک میکنم
شاید در تمام این سالها به اندازه این روزها نوشتن برایم سخت نبوده است، همیشه فکر می کردم کلمات قبل از آنکه کلام شوند در گلویم، املاء میشوند در ذهنم ، اما این روزها به همان اندازه که نمی نویسم نمی گویم .
خالی شده ام انگار از هر چه واژه است ،همه را به یکباره گم کرده ام جایی . . .
روزی که این کافه کرکره اش بالا کشیده شد و صندلیهای لهستانی دور میزهای
چوبی اش چیده شد با خودم عهد کردم که اینجا درش به روی همه باز باشد
و هر کس در این کافه برای خود سهمی و صندلیی برای گفتن وشنیدن داشته باشد
اینجا هر چه بود کلماتی بود که املایشان وانشایشان یکی بود بی هیچ ادعایی . . .
اما این روزها بغض دارم نمی دانم چرا ،همه چیز ظاهرا خوب است وآرام ، دخترم دارد بزرگ می شود ،هواپیماهایی که چشمان من نگران بلند شدن ونشستن آنهاست، مسافرانشان با خیالی آسوده آبمیوه ودسرشان را میل می کنند، دوستانم حالشان خوب است شعر می گویند، کتاب می خوانند، سینما میروند و وبلاگهایشان را به روز می کنند و همکارانم از اینکه همه شیفتهای شب را به جای آنها می مانم
لبخند می زنند و تشکر می کنند
این روزها بیشتروبیشتراز همیشه دلتنگم، دلتنگ روزهایی که میدانم نمی آیند، روزهایی که قرار بود آرامم کنند و نمی آیند، روزهایی که قرار بود دوستشان داشته باشم و نمی آیند، روزهایی که . . . . . . . . . . نمی آیند
هراس دارم از هرآنچه مرددم میکند برای رفتن ،حتی این کافه .
از وقتی که بر گشته ام تمام وجودم را ترس گرفته ، نوشتن با واژهایی که دیگر مال من نیستند آزار دهنده است برایم،خفه ام میکنند کلمات . . . .