. . . و فردا ادامه خواب امشب است
، گوش هایم را می گیرم
با دهانم می شنوم
، دهانم را می بندم
با انگشت هایم حرف می زنم
دست هایم در جیب پالتوی زمستانیم عرق می کنند و
پاهایم خواب می بینند
چشمانم روی آسفالت خیابان
کشیده می شوند
.
.
.
گم می شوم
در رویاهای جا مانده ی
عابرانی که عجولانه
از کنارم رد شده اند
+ نوشته شده در بیست و دوم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 22:31 توسط میثم
|
از وقتی که بر گشته ام تمام وجودم را ترس گرفته ، نوشتن با واژهایی که دیگر مال من نیستند آزار دهنده است برایم،خفه ام میکنند کلمات . . . .