، گوش هایم را می گیرم  

     با دهانم می شنوم

، دهانم را می بندم

با انگشت هایم حرف می زنم

دست هایم در جیب پالتوی زمستانیم عرق می کنند و

           پاهایم خواب می بینند

چشمانم روی آسفالت خیابان

                 کشیده می شوند 

 .

 .

 .

گم می شوم

  در رویاهای جا مانده ی

عابرانی که عجولانه

از کنارم رد شده اند