. . . آدم برفی

 

آدمي را ذهني از زمستان بايد

تا يخبندان را بيندو شاخه هاي كاج را

در پوششي از برف

و دير زماني بايد كه سرد بوده باشد

تا سرو كوهي رابيند كه آويزي از يخ بسته

و صنوبر را كه برق زند آشفته به زير

آفتاب دور دست زمستان ،و نينديشد به هيچ

عسرتي در صداي باد ،

در صداي برگهايي چند ،

كه صداي زمين است

انباشته از همان باد

كه مي وزد در همان جا بي بر

از براي شنونده اي ،كه مي شنود در برف و

خود هيچ نمي بيند چيزي را كه آنجا نيست و

مي بيند هيچي را كه آنجاست.

*والاس استيونس

**ترجمه :يوسف اباذري

پ . ن :باور کنیم این زمستون به این راحتیا دست از سر ،ما بر نمیداره ،اگه برای اومدن بهار کاری نکنیم

 

دلش را نمی دانست کدام گوشه دلش بگذارد

 

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود این کافه و صندلی های لهستانی زوار در رفته اش

وقتی اولین جمله این کافه رو نوشتم شاید اینقدر که امروز می فهمم اونو درک نکرده بودم ،بنماند هیچش الا. . .الان درست ساعت 4 صبحه من تمام دوستای که تو این کافه اومدن و رفتن رو به یاد میارم از کسایی که بودن و هستن تا دوستانی که بودن و نیستن و من هنوز دلتنگ عطر کلماتشونم .

من با این کافه زندگی کردم گاهی وقتا اینقدر مشکلات داغونم کرده که دست و دلم به هیچ کاری نرفته اما هیچ وقت نذاشتنم چراغ این کافه خاموش بشه چون فکر میکنم که اینجا برای خیلیا هنوز ارزش یه فنجان قهوه و یه نخ سیگار رو داره هنوز این کافه پاتوق دوستاییه که دلتنگ از این خیابونای شلوغ کنج یکی از همون میزای چوبی میشنن و بی هیچ حرفی سیگاری می گیرانن و از پله های کافه پایین می رن . هنوز هستن دیونه هایی مثل من که قرار 7/7/77 رو فراموش نکردن و منتظرن که اون بیاد 

یه چیزی داره تمام وجودم رو فشار میده من هنوز فرق کابوس و خاطره رو نمی دونم اما خوب میدونم که اینجا سایه ها جرات دزدیدن خاطره ها رو ندارن اینجا خاطره ها موندن همونجوری دست نخورده که هر وقت دلمون گرفت و هواشونو کردیم صندلی لهستانی رو عقب بکشیم ویه دل سیر بغضامونو باهاشون آروم کنیم چراغ کافه کندو هنوز روشنه و این کافه چی هنوز بغض داره  

  

As you wish

ریسمان پاره را دوباره می توان گره زد

دوباره دوام می آورد

. . . اما هر چه باشد ریسمان پاره ایست

 

"برشت"

. . .

 

…. ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود

بر می گردم هنوزم را بر دارم

فیلتر سیگار

با ته مانده چایی روی میز

               خاموش می شود

بغضم گر می گیرد

. . . هه

آتش به جنگل که می افتد کاری از دست دریا هم بر نمی آید

          من نمی دانستم 

. . . هه

فردا رویای دیروزم بود

و دیروز حسرت فردایم

               . . . امروزم را گم کرده ام

. . . این روزها


این روزها سخت می گذرد. . .

گلاراو* زنهای آبادی به پیشواز مردهای نیامده می رود

          شهربا لا لایی عروسکهای چینی به خواب می رود و

سپیده نزده

فونت سیاه روزنامه ها

                آفتاب مچاله شده را توی خانه ها پرت می کند

بی خود تاس هایت را حرام نکن

این بازی خیلی وقت است برنده ندارد

و انگار همیشه چیزی هست برای عادت کردن

             مثل عادت کردن من به موهای سپیدم

مثل عادت کردن تو به بوقهای کثیف این شهر

و مثل عادت کردن این خیابانها به تمشکهای روییده بر گلوی

                                                                دخترکان معصومش

 

 

* گلاراو(GELARAW ) : در زبان لکی به حس دلشوره بی قراری و . . . می گویند.

 

 

                                                                                                                     

کافه کندو

                                                                                  ( برای کافه کندو که دیگر نیست)

 

مرد مردد به چهره دو سیاهپوش خیره می شود دارد بالا می آورد انگار هر چه را آن دو نفر از موقع تولد خورده اند دارند آروغ می زنند توی صورت مرد. می ترسد اگر او به موقع نرسد اینجا را ببندند و تا ساعت شش و نیم فقط یک ربع وقت دارد. تمام فکرش را متمرکز می کند که بتواند بنویسد اما مگر این سایه ها می گذارند. روی فکرهای او راه میروند و او صدای خرد شدن کلمات را زیر چکمه های سیاهشان می شنود، قرت. قرت . قرت.

دخترک پشت صندوق نگران به ساعتش نگاه می کند – باید بنویسم حضور او اینجا سایه ها را می راند از کافه – این را مرد می گوید و از دخترک خودکار می خواهد و پشت آخرین قبض پرداخت نشده اش شروع به نوشتن می کند: 

وقتی که می خواهم برای خودم خلوت کنم سعی می کنم به تو فکر نکنم که پریشانم می کنی با حضورت و واژه ها در ذهنم وحشی می شوند و هر کدام برای خود سازی می زنند تا بیایم آرامشان کنم حوصله خلوت سر می رود و رهایشان می کنم بین آدمهای اطرافم. بعضی وقتها دلم برایشان می سوزد. یک روز یکی از آنها را دیدم که روی شانه مردی نشسته بود که داشت فکر می کرد زنش گفته گوشت گوساله بگیرد یا گوسفندی بدون استخوان.

راستش دیگر توی چشم آدمهای اطرافم نگاه نمی کنم نمیدانم از ترس است یا از بی حوصلگی.  ترس از آدمهایی که بدون کلمه حرف می زنند و می ترسم بعضی وقتها که می بینم از دهانشان آتش شعله می گیرد و فکر می کنم همین الان باید به آتش نشانی زنگ بزنم تا بیایند این جزغاله های مفلوک را نجات دهند، اما همینکه چشم از چشمشان بر می دارم خاموش می شوند، آرام وبا وقار میشوند، خیلی ترسناک است اینکه نتوانی توی چشم آدمهای اطرافت نگاه کنی.

اما چشمان تو جیوه ای اند و این خاصیت چشمان توست که پراکنده میکند نگاهت را در شعله های کلمات و هرم آتششان را میگیرد، شاید به این خاطر است که دست به دامان تو شده ام تا شاید این کلمات جان بگیرند، دارند خفه ام میکنند، لگد می زنند، مشت می کوبند، اما بیرون نمی آیند.

حس بدی دارم این روزها و همه اش فکر میکنم تو هم مثل اینها شده ای، آتش میزنی واژه ها را و خاکسترشان را مثل یک شهروند مودب عق می زنی توی کاسه دستشویی تا محیط زیست را آلوده نکنی.

راستش کافه کندو هم مثل سابق نمانده، به خانم جوان پشت صندوق گفتم این اسم برای من نوستالژی است و او فکر کرد نوستالژی حتما اسم یک تابلو یا یک نویسنده است و شب هم حتما پزش را به رفقایش میدهد که عجب کتابی بود این کتاب نوستالژی. به او گفتم دلم می خواست وقتی اینجا می آیم یه گوشه دنج داشته باشد و چند تا صندلی لهستانی و او باز فکر کرد که صندلی لهستانی حتما مبلمان جدیدی است که فوری جواب داد دوست داشتیم همه رنگها و چراغها رو با صندلی ها ست کنیم اما . . . .و من لبخند میزنم.

دارد دیر میشود، سایه ها مثل سربازان هیتلر دارند کلماتم را می ریزند توی کورهای آدم سوزی. با این خیابانهای خالی هم بهانه ترافیک را نمیتوانم دلیل دیر آمدنت کنم و مثل این قهوه سر بکشم که کمی آرامم کند. نکند فراموش کرده ای قرارمان را از پس همه روزهای رفته و نرفته. اما این اولین و آخرین چیزی بود که من خواسته بودم: « ده سال بعد کافه کندو ساعت شش ونیم بعد از ظهر با همان نگاه مضطرب، بدون آرایش، حتی اگر شوهرت دوست داشته باشد تو همیشه آرایش کنی. »

میدانم که باور نمی کنی تلفنهای گاه و بیگاه با شماره های عجیب و غریب و با سکوتی لرزان که همیشه تو را دستپاچه می کرد کار من نبوده است. حتی روز عروسیت و باور نکن که من گریه نکرده ام .

از وقتی بر گشته ام تمام وجودم را ترس گرفته، نوشتن با واژه هایی که دیگر مال من نیستند برایم دست نیافتنی اند و آزار دهنده. من هر چه را که نتوانم بفهمم برایم آزاردهنده است حتی کلماتی که قبلا مال من بوده اند و حالا......

مرد حالا می داند که دیگر سایه ها رفته اند، ساعت هنوز خودش را به شش و نیم نرسانده. وسایلش را جمع می کند و آرام پله های کافه را پایین می رود و در انتهای خیابانی که به آتش نشا نی می رسد گم می شود. درست لحظه ای که زنی با نگاه مضطرب و بدون آرایش شماره آتش نشانی را می گیرد.

پنجم اسفند ماه هشتاد شش

 

پی نوشت:

- این روزها همه چیز دارد تکرار می شود برایم ،از عقربه هایی که به عقب بر می گردندمیترسم. . .

-این نوشته می شد باز نویسی شود اما یه چیزی رو یه جایی گم کردم  شاید . . .

 

رفیق روزهای خوب. . . رفیق خوب روزها

خیلی  وقتها که می ایستی تا نفسی تازه کنی و دوباره راه بیفتی  برای یک آن که چشمهایت را می بندی، می توانی همه راه را با خودت مرور کنی، همراهانت را، دوستانی که با تو بوده اند و حالا نیستند، کسانی که نه پا به پای تو ،شاید جلوتر ،شاید عقبتر میروند ومیروند وگاهگاهی که به هم    می رسید، شاید دستی وشاید هم سری برای هم تکان      می دهید و باز هم . . .

حس عجیب غریبی تمام وجودم را گرفته، می دانم که اعداد قراردادند برای گم نشدن، اما گاهی اوقات میان همین اعداد گم می شوی، آنقدر غرق بیست و سی و چهل و . . . میشوی که یادت می رود  خیلی چیزها را ، یادت میرود آخر جاده نزدیک است و تو هنوز درگیر این اعدادی . . .

شاید برای منی که از دنیای کودکی پرت شدم به دنیای آدم بزرگ ها این قراردادها هنوز مفهوم ومعنای خودش را پیدا نکرده بود و به همین دلیل بود که زور می زدم  تا کشف کنم حسی را که تجربه نکرده بودم وبفهمم جوانی وجوان بودن را .هیچوقت رژه عقربه ها را و دویدن روزها و  هفته ها وسالها را به حساب فاصله گرفتن از آن کشف نمی گذاشتم .

اما این روزها  دستانم را خالی تر از هر زمانی می بینم،  نفس نفس می زنم  و  یخه پالتوی زمستانیم را بالاترمیکشم  . . . سردم است .

این روزها که قرار است  دهگان شمارش سالهایم با سی شروع شود دلم نمی آید نگویم از دوستان خوبی که مانده اند با این کودک سی ساله با خنده هایش با بغضهایش و با کلماتش که هرچه بود،خود خودش بود

هنوز دلواپس کتانی های شهرزادم که بندش توی مدرسه موقع دویدن باز نشود

هنوز دلتنگ غر زدنهای دامونم ونگرانی های ناگفته اش برای من، دلشوره این را دارم که محسن که شلوار پارچه ای دوست نداشت چطور تاب می اورد لباسهای نظامیش را و هنوز نگران احسانم که باز دیر به اداره نرسد حتی حالا که     زن دارد وخانه اش روبروی اداره اش است

وحید را این روزها دوستر دارم که مسافری دارد فروردینی و دعا می کنم برای مسافرش که سالم برسد و مهربان .یونس  که این روزها آرام تر است و هنوز خوب می خواند خوب هم می نویسد

آرش که خیلی بزرگ است برایم و با او که هستم آرامم .فرهاد صفریان عزیز که انقدر که می خوانمش نمی بینمش.علی کاکاوند که هنوز هم با هم فیلم می بینیم و سیگار می کشیم

ای کاش می شد بیشتر ببینم حبیب را بابک را فردین را وحمید را که هنوز همه را می بیند و خوش به حالش

فرید رستمی و محمد رضا بابالو که حال وهوایشان تلطیف کرده این فرودگاه بی روح را

مجتبی که با او وبلاگ نویسی را تجربه کردم و لهجه اش عطر بهار نارنجهای باغ ارم شان را دارد

و ممنونم از تو که ، خوبی بدون من، می خندی بدون من و بغض می کنی با . . .

به همین سادگی گذشت .

 

 

 

. . . کافه نادری

توی کافه نادری کنج همون میز بلوط
دو تا صندلی لهستانی هنوز منتظرن
تا من و تو بشینیم گپ بزنیم مثل قدیم
شب بشه مشتریا تا آخرین نفر برن
ما همیشه اولین و آخرین بودیم عزیز
هم تو تابستون داغ هم تو پاییزای سرد
تابلوی بسته و باز پشت شیشه درو
بعد رفتن ما کافه چی وارونه می کرد

چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته
واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته
من مثه سایه تو، تو واسه من مثل نفس
هردومون برای همدیگه می مردیم یادته

دستامون تو دست هم گم میشدیم تو خواب شهر
دل دیوونه من هی قدمات رو می شمرد
کوچه ها رو رد می کردیم تا خیابون بزرگ
عطر ناب تو من رو تا آخر دنیا می برد
حالا تو نیستی و اون کوچه صدا نمی زنه
حالا تو نیستی و بی تو دیگه کافه، کافه نیست
دیگه هیچ ستاره ای جرات چشمک نداره
هیچ کسی مثل من از نبودنت کلافه نیست

چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته
واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته
من مثه سایه تو، تو واسه من مثل نفس
هردومون برای همدیگه می مردیم یادته

هنوز منتظرم توی کافه نادری
کنج همون میز بلوط
دو تا صندلی لهستانی هنوز منتظرن

 
پ ن ۱:شاید هیچوقت خاچیک مادیکیانس هشتاد و شش سال پیش فکرش را نمی کرد این کافه و صندلیهای لهستانیش  قرار است بمانند برای کلماتی که نمانده اند
 
پ ن ۲:صدای خش دار یزدانی روی این ترانه دلشوره ام را بیشتر  می کند این روزها